شناسنامه :
نام : تدریس کتاب بدایه الحکمه علامه طباطبایی
مدرس : استاد امینی نژاد
شماره : جلسه ی اول
موضوع : پذیرفتن واقعیت موجود
محدوده : صفحه ی ششم کتاب بدایه تا سطر شانزدهم ( با احتساب عناوین )
شنیدن / دانلود صوت جلسه حجم: 3.46 مگابایت
++ توصیه می شود برای فهم درست جلسه ابتدا شرح استاد شیروانی که در زیر آمده را بخوانید و بعد صوت جلسه را گوش دهید :
مقدمة فى تعریف هذا الفنّ و موضوعه و غایته
الحمد للّه، و له الثّناء بحقیقته، و الصّلاة و السّلام على رسوله محمّد خیر خلیقته و آله الطاهرین من أهل بیته و عترته.
الحکمة إلالهیّة علم یبحث فیه عن أحوال الموجود بما هو موجود؛ و موضوعها الذى یبحث فیه عن أعراضه الذاتیّة، هو الموجود، بما هو موجود؛ و غایتها معرفة الموجودات على وجه کلّىّ، و تمییزها ممّا لیس بموجود حقیقىّ.
تعریف، موضوع و غایت این علم
حکمت الهى علمى است که در آن دربارۀ احوال و احکام موجود مطلق (یعنى موجود از آن جهت که موجود است) بحث مىشود؛ و موضوع آن، که از عوارض ذاتىاش در این علم بحث مىشود، موجود مطلق مىباشد، و هدفش عبارت است از: ارائۀ معرفتى کلّى از موجودات و تمییز موجود حقیقى از غیر حقیقى.
در این مقدمه، دربارۀ سه چیز گفتوگو مىشود: تعریف حکمت الهى، موضوع حکمت الهى و غایت آن. از دیرزمان معمول چنان بوده است که پیش از ورود در مباحث اصلى کتاب، در طى مقدمهاى توضیحى دربارۀ تعریف، موضوع و غایت دانش موردنظر، بیان مىشد. علت این سنت حسنه که در این کتاب نیز رعایت شده به شرح زیر است:
پیش از فراگیرى یک دانش خاص، لازم است چند چیز براى دانشجو روشن باشد. یکى از امور تعریف آن علم است. تعریف کردن یک علم موجب مىشود که دانشجو نسبت به مسایل مطرح شده در آن علم، ذهنیت روشنى پیدا کند و بداند که درصدد آموختن چه مطالبى است و در نتیجه، از حالت جهل مرکّب نسبت به مطالب آن رشتۀ خاص بدرآمده و دورنماى روشنى از آن علم به دست آورد.
در مرحلۀ دوم باید موضوع آن علم معیّن و کاملا توضیح داده شود تا هرگونه ابهام نسبت به آن برطرف شود. اهمیت دانستن موضوع از آنجاست که موضوع یک علم، محور مسایل آن علم مىباشد و ازاینرو، نقش عمدهاى در تعریف آن علم ایفاء مىکند، تا آنجا که در بسیارى از موارد، یک دانش خاص به وسیلۀ موضوع آن شناسایى مىشود. به عنوان مثال، در تعریف دانش حساب گفته مىشود: حساب علمى است که دربارۀ «عدد» گفتوگو مىکند، و یا در تعریف علم صرف مىگویند: علمى است که از ساختمان «کلمه» سخن مىگوید. در این دو تعریف، محور شناسایى علم، موضوع آن مىباشد و علم براساس موضوعش تعریف شده است.
در بسیارى از موارد، بهترین ملاک براى تمایز علوم گوناگون از یکدیگر موضوعات آن علوم مىباشد، زیرا آنچه موجب مىگردد مجموعهاى از مسایل کنار یکدیگر قرار گیرند و نام یک علم خاص بر آنها نهاده شود، آن است که تمام آن مسایل از یکچیز، که همان موضوع آن علم است، گفتوگو مىکنند و احکام و آثار و ویژگىهاى آن را بیان مىکنند.
در مرحلۀ سوم، باید غایت و هدف آن دانش خاص تبیین گردد. مقصود از غایت یک علم، نتیجه و یا نتایجى است که بر آموختن آن علم، مترتب مىشود. البته نخستین چیزى که با فراگیرى یک علم عاید انسان مىگردد همان آگاهى نسبت به پارهاى حقایق و افزوده شدن اطلاعات؛ و به دیگر سخن: تبدیل ظلمت جهل به نور علم است. و این امر، گرچه خود متاعى ارزشمند است-چراکه به فرمودۀ قرآن کریم دانا و نادان هرگز یکسان نخواهند بود-، اما براى انتخاب یک رشته خاص کافى نیست، چراکه همۀ علوم در آن مشترکاند. ازاینروست که در مقدمۀ یک علم، فایده و اثر خاصى که بر فراگیرى آن رشتۀ خاص مترتب مىگردد، بازگو مىشود. به عنوان مثال گفته مىشود: غایت منطق، صیانت اندیشه از خطا و لغزش است؛ یا غایت صرف و نحو، صیانت گفتار از خطا و اشتباهات لفظى است. دانشجو که در جستوجوى گمشدهاى است و براى دست یافتن به هدفى تلاش مىکند، به هنگام آشنایى که با غایت یک علم و مناسب یافتن آن با هدف خویش و یا احیانا تطبیقش بر آن، آتش شوق و رغبت در جانش افروخته شده و از هیچ تلاشى در راه فراگیرى آن دانش دریغ نخواهد کرد.
این است دلیل بحث از تعریف، موضوع و غایت یک علم در مقدمۀ آن.
تعریف حکمت الهى
حکمت الهى علمى است که از احوال موجود از آن جهت که موجود است (یعنى موجود مطلق) بحث و گفتوگو مىکند. توضیح آنکه: یک موجود احکام گوناگونى دارد.
پارهاى از این احکام به شکل و قالب خاصى که آن موجود به خود گرفته، مربوط مىشود، و بخش دیگر به شکل و قالب خاص آن موجود، مربوط نیست، بلکه در رابطه با اصل «موجودیت» آن است. به عنوان مثال، آهن از آن جهت که موجودى است در این قالب و با این ماهیت خاص و متمایز از دیگر موجودات و بلکه دیگر فلزات، داراى احکام ویژهاى مىباشد: وزن مخصوصى دارد، نقطۀ ذوب و مقدار مقاومت خاصى دارد، رنگ خاص و نیز دهها و صدها حکم و اثر و حالت دارد که همه به «آهن بودن» آن مربوط مىشود. اما همین پدیده داراى احکام دیگرى نیز هست، مثلا: معلول است، حادث است، ممکن است، منشاء اثر است و. . . این دسته از احکام به آهن بودن این شىء مربوط نیست، بلکه به «موجودیت» آن مربوط مىشود. به دیگر سخن: این شىء از آن جهت که موجود است این احکام را دارد، نه از آن جهت که آهن است. با روشن شدن تفاوت این دو دسته از احکام، کمکم با حکمت الهى آشنا مىشویم.
حکمت الهى علمى است که دربارۀ دستۀ دوّم از احکام سخن مىگوید. یعنى احکامى را بیان مىکند که موجود از آنجهت که موجود است، آنها را دارا مىباشد، نه احکامى که به تعین خاصى مربوط مىگردد، و طبعا مخصوص بخش خاصى از موجودات مىباشد، برخلاف علوم تجربى.
موضوع حکمت الهى
ابتدا باید ببینیم موضوع یک علم چیست؟ و سپس دربارۀ موضوع حکمت الهى به گفتوگو بنشینیم. معمولا گفته مىشود: موضوع یک علم همان چیزى است که در آن علم از اعراض ذاتى آن، بحث مىشود (-موضوع کلّ علم ما یبحث فیه عن اعراضه الذاتیّة) .
دربارۀ اینکه مقصود از اعراض ذاتیّه چیست؟ و چرا باید در یک علم تنها از اعراض ذاتیه موضوع آن علم گفتوگو شود؟ بحثهاى فراوانى صورت گرفته است که اکنون مجال پرداختن به آن نیست. شاید بهترین تعریفى که براى اعراض ذاتیه بیان شده این است که عرض ذاتى، امرى است که بدون واسطه، بر موضوع عارض شود، خواه آن امر، اعم از موضوع و یا اخص از موضوع و یا مساوى موضوع باشد. در نتیجه، «عرض غریب» -در برابر عرض ذاتى-امرى است که به واسطۀ امرى دیگر-خواه اعم از موضوع باشد یا اخص و یا مساوى آن-عارض موضوع شود.
بنابراین، موضوع یک علم همان چیزى است که آن علم از امورى که بدون واسطه بر آن عارض مىشود، گفتوگو مىکند.
حال که دانستیم مقصود از علم چیست، با توجه به تعریفى که براى حکمت الهى ذکر شد به آسانى مىتوان به موضوع این علم پى برد. آرى، موضوع حکمت الهى همان موجود مطلق است. تمام مسایل این علم حول این محور دور مىزند و در اطراف آن سخن گفته و از عوارض ذاتى آن گفتوگو مىکند، مانند: موجود مطلق واحد است، موجود مطلق منشاء آثار است، موجود مطلق یا واجب است و یا ممکن.
غایت حکمت الهى
غایت و هدف حکمت الهى دو چیز است: یکى شناخت موجودات به نحو کلّى و دیگرى تشخیص موجود حقیقى از موجود غیر حقیقى.
در واقع نخستین اثرى که بر فراگیرى حکمت الهى مترتب مىشود-و به اصطلاح غایت بىواسطۀ آن به شمار مىآید-همان شناختن موجودات به نحو کلّى است، و اما بازشناسى موجود حقیقى از غیر حقیقى، در حقیقت ثمره و فایدهاى است که بر آشنایى با احکام کلّى موجود، مترتب مىشود. زیرا وقتى ما با ویژگىهاى موجود مطلق آشنا شدیم و احکام آن را دانستیم، ضابطهاى در دست خواهیم داشت که بوسیلۀ آن مىتوانیم موجود حقیقى را (یعنى چیزى را که داراى آن ویژگىهاست) از موجود غیر حقیقى (یعنى چیزى که فاقد آن ویژگىهاست) بازشناسى کنیم.
مراد از قید «به نحو کلى»
از توضیحاتى که دربارۀ تعریف حکمت الهى بیان شد، روشن مىشود که مراد از قید «به نحو کلّى» -که در بیان غایت حکمت الهى آمده-چیست. آنجا گفتیم: در این علم از موجود مطلق گفتوگو مىشود و احکام مربوط به موجود مطلق بررسى مىگردد، نه حالات مربوط به یک نوع خاصى از موجودات. ازاینرو، مسائل طرح شده در این علم، فراگیر بوده و همۀ موجودات را شامل مىشود. به همین دلیل است که گفتیم: غایت حکمت الهى عبارت است از شناخت موجودات «به نحو کلى» .
و به دیگر سخن، کلّى بودن مسائل فلسفى ازآنروست که مسائل آن، به نوع معینى از موجودات و یا ماهیت خاصى از ماهیات اختصاص ندارد، برخلاف دیگر علوم. مثلا در حکمت الهى از علیّت و معلولیّت، وحدت و کثرت، فعلیت و قوه و مانند آن، گفتوگو مىشود و این امور، به موجود و یا ماهیت خاصى، اختصاص ندارد.
نیاز به فلسفه
توضیح ذلک: أنّ الانسان یجد من نفسه أنّ لنفسه
حقیقة و واقعیّة، و أنّ هناک حقیقة و واقعیّة وراء نفسه، و أنّ له أن
یصیبها، فلا یطلب شیئا من الأشیاء و لا یقصده إلاّ من جهة أنّه هو ذلک
الشّىء فى الواقع، و لا یهرب من شىء و لا یندفع عنه إلاّ لکونه هو ذلک
الشىء فى الحقیقة؛
فالطفل الّذى یطلب الضّرع مثلا، إنّما یطلب ما هو بحسب الواقع لبن، لا ما هو بحسب التوهّم و الحسبان کذلک؛
و الانسان الذى یهرب من سبع، إنّما یهرب ممّا هو بحسب الحقیقة سبع لا بحسب التوهّم و الخرافة؛
توضیح
مطلب آن است که: انسان با مراجعه به وجدانش مىیابد که: خودش حقیقت و
واقعیت دارد، و نیز خارج از حیطۀ وجودى او حقیقت و واقعیتى هست، و او توان
ادراک و رسیدن به آن واقعیت را دارد، به شهادت آنکه هنگامى که چیزى را طلب
مىکند و در پى تحصیل آن روانه مىشود، آن را به عنوان یک واقعیت خارجى
مدّ نظر مىگیرد، و نیز هنگام گریز و فرار از چیزى، ازاینرو مىگریزد که
آن شىء در خارج واقعیت دارد. مثلا کودکى که خواهان شیر مادر است، چیزى را
طلب مىکند که در عالم خارج شیر است، نه آنچه فقط در پندار او شیر
مىباشد؛ و نیز انسان گریزان از یک درنده، از آنچه در واقعیت خارجى درنده
است مىگریزد، نه آنچه ساختۀ وهم اوست و یک موجود خرافى، بیش نیست.
در این قسمت این مطلب توضیح داده مىشود که تصدیق به اینکه موضوع حکمت الهى تحقق دارد-و به عبارت دیگر، اذعان به اینکه واقعیتى در عالم هست-، به اقامۀ دلیل نیاز ندارد، و نیز روشن مىشود که ما از چه روى به فلسفه نیاز داریم. و امّا توضیح مطلب:
سه امر بدیهى و غیر قابل تشکیک
سه چیز است که براى هر انسان متعارفى روشن و واضح مىباشد و آدمى در آن تردیدى به خود راه نمىدهد:
نخست آنکه خودش هست و وجود دارد؛
دوم آنکه بیرون از او چیزهایى وجود و واقعیت دارند؛
سوم آنکه او مىتواند آنها را بشناسد و از آنها آگاه شود.
این سه امر، همگى بدیهى و بىنیاز از دلیل و برهان بوده و هرکس در عمق وجدان خود به آنها باور دارد.
بنابراین، کسى که مىگوید: «من در همهچیز و حتى در وجود خودم تردید دارم» (شکاک مطلق) ، سخنى به گزاف و برخلاف وجدانیات خود بر زبان رانده است.
چنین کسانى اگر از سر صدق و با اعتقاد سخن مىگویند، -نه آنکه در اثر اغراض خاصى، تظاهر به این اعتقاد کنند-به بیمارى روانى و وسواس فکرى مبتلا هستند و باید مورد معالجه قرار گیرند. زیرا وجود خود انسان و وجود جهان بیرون از انسان یک امر بدیهى و غیر قابل شک است.
و نیز کسانى چون دکارت که با استمداد از اندیشه و فکر خود، در پى اثبات وجود خویش برآمده و گفتهاند: «من مىاندیشم پس هستم» به خطا رفتهاند؛ زیرا اذعان به اینکه «من هستم» ، نیازى به اقامۀ دلیل ندارد، افزون بر آنکه دلیلى که بدان استناد کردهاند (من مىاندیشم پس هستم) ، مخدوش و مورد مناقشه مىباشد.
همچنین کسانى که واقعیت خارجى را انکار کرده و مىگویند: «هرچه هست در پندار و ذهنیت من خلاصه مىشود، و بیرون از اندیشۀ من چیزى وجود ندارد» ؛ و نیز کسانى که جهان خارج را انکار نکرده ولى در وجود و تحقق آن تردید دارند و مىگویند: «نمىدانم آیا چیزى در وراى اندیشۀ من وجود دارد یا نه» ، همگى به بیراهه رفتهاند و برخلاف وجدان و بدیهیات ذهن سخن گفتهاند.
همچنین آنان که به وجود جهان خارج باور دارند،
ولى راه شناخت آن را بطور کلى بسته مىدانند، و مىگویند: «جهان خارج براى
انسان قابل شناخت نیست، و ما هرگز بدان دست نخواهیم یافت، و یا لااقل
نمىدانیم که آیا ادراکات ما، بافتههایى است بىارتباط با خارج، و یا
آنکه یافتههایى است مطابق با آن» ، سخن برخلاف دریافت بدیهى ذهن
گفتهاند، و حتى خودشان در عمل، به عقیدۀ خویش پایبند نیستند .
دلیل بر این که این سه مطلب را-یعنى واقعیت داشتن خود انسان، واقعیت داشتن اشیاء بیرونى و قابل شناخت بودن آن-، بویژه مطلب دوم و سوم را، هر انسانى باور دارد، همان نحوۀ رفتار و عملکرد انسان است که: «هنگامى که چیزى را طلب مىکند، آن را به عنوان یک واقعیت خارجى مدّنظر مىگیرد، و نیز هنگام گریز و فرار از چیزى، ازاینرو مىگریزد که آن شىء در خارج واقعیت دارد.» اذعان به این حقایق به انسان رشد یافته اختصاص ندارد، بلکه هر کودکى نیز آن را پذیرفته است، زیرا «کودکى که خواهان شیر مادر است، چیزى را طلب مىکند که در جهان خارج، شیر است نه آنچه فقط در پندار او شیر مىباشد.»
فلسفه در تصدیق موضوعش بىنیاز از دیگر علوم است
از اینجا معلوم مىشود که موضوع حکمت الهى (یعنى موجود مطلق) مصداق دارد، و اذعان به مصداق داشتن آن (یعنى تصدیق به تحقق موضوع فلسفه) به دلیل و برهان نیازى ندارد. شایان ذکر است که از جمله امورى که پس از آشنایى با تعریف و غایت یک علم و به دنبال ذکر موضوع آن، باید بررسى شود، و از مبادى آن علم به شمار مىرود، یکى تصور دقیق موضوع آن علم و دیگرى تصدیق موضوع آن علم است. تصور موضوع حکمت الهى، چنانکه در فصل بعد خواهد آمد، بدیهى است و بدون نیاز به تعریف، مفهوم آن براى انسان با وضوح کامل حاصل است، بلکه اساسا قابل تعریف نیست؛ و تصدیق به وجود آن نیز-چنانکه با توضیحات فوق روشن شد-بدیهى مىباشد و نیاز به اقامۀ دلیل ندارد، بلکه اقامۀ دلیل بر آن ممکن نیست.
ازاینرو، فلسفه نه در تصوّر و نه در تصدیق موضوع خود به هیچیک از علوم نیازمند نیست. برخلاف دیگر علوم که در اثبات وجود موضوع خود به این علم نیازمندند. به عبارت دیگر، پاسخ این سؤال که موجود چیست؟ و نیز این سؤال که آیا موجود تحقق دارد یا نه؟ روشن است و به ترتیب تعریف (براى پاسخ به پرسش نخست) و تنظیم استدلال (براى پاسخ به پرسش دوم) نیاز نداریم.