مراسله عارف باللّه شیخ محمد بهارى به محبوب و معشوقش

مژده دادند که بر ما گذرى خواهى کرد **** نیّت خیر مگردان که مبارک فالیست  (حافظ)

 مدتى بود مدید و عهدى به غایت بعید، که شعله نار اشتیاق قلب به لقاء آن وجود مکرم از چاک گریبان سر زده بود. هیچ کس را قدرت بر اطفاء این نایره (آتش) نبود. مى‏سوختم و مى‏ساختم، خود را به عشق روى تو مشغول کرده.

فریب خویش می‏دادم که این دم یار می آید *** بهر آواز پائى خاطر خود شاد می کردم

 لیکن در طالع خود ندیده بودم که این آسانى بتوانم دامن جلالت را به کف آورم ولى از آن جایى که ((دل پیامبر آن چه را دید (شب معراج) تکذیب نکرد)) ما کذب الفوأد ما رأى (نجم:11) زمان گذشت و دلم میگوید حتماً تو می آیى. به این نیمه احتمال زنده بودم و در این ظرف مدت دهرى بر من گذشت که چه گویم :

عقل درّاک از فراق دوستان *** همچو تیرانداز اشکسته کمان (مثنوى 3693/3)

 خودت می دانى که هر چه به من وارد آمده همه از کشش آن سر بوده ، ((این همه آوازها از شه بود))

 چون معشوق عاشق را جذب می کند از جایى که نمی ‏داند و امید ندارد و به خاطرش نمی گذرد و از آن جذبه در دل عاشق جز خوف آمیخته به یأس همراه با طلب دائمى پدید نمی ‏آید.

میل معشوقان نهان است و سَتیر *** میل عاشق با دو صد طبل و نَفیر (مثنوى 4603/3)

بالجمله در خوش‏ترین ساعتى از ساعت و بهترین وقتى از اوقات که نه خواب بودم نه بیدار، نه مست بودم، نه هشیار، مژده شرف حرکت موکب همایونى داده شد بی ‏اختیار گفتم:

یا رب این حرفست یا سحر حلال *** هاتف آورد این خبر یا جبرئیل

این قدر حالم دگرگون شد که از شوق لقاء ندانستم پا را از سر، سر را از پا، عمامه به پا بسته، کفش بر سر گذاشته بلند شده مترنّماً گفتم: (به شعر عربى)

1- بخوان براى من اى منتها آرزویم به لحن عراقى ***  اى شتر من استراحت کن که زمان جدایى بسر آمد.

2- اى زمین اشکم را فرو بر که به اندازه کافى آمد *** بنوش اى نفس گلاب را که پاکیزه و صاف شده.

3- اى بنده من بسوى ما برگشتى آفرین بر تو ***  چه خوب وزیدى اى باد صبا

الحاصل، طاقت و شکیبایى از دست رفته، کار به رسوایى کشیده، مردم شهر و دیار ملتفت گردیده، اهل تقوى و دین سرزنش‏ها نموده، به خیالشان می رسد که اختیارى است این کارها، دیگر ملتفت نیستند که اولاً ((ملّت عاشق ز ملّت‏ها جداست))

ثانیاً این که:

از در دل چونکه عشق آمد درون *** عقل رخت خویش اندازد برون

بارى هر چه خواستم بلکه حرکتى به آن صَوب (جهت) نموده باشم، به سر یا به قدم به هیچ وجه در خود یاراى آن را ندیدم. نه پاى آمدن دارم، نه صبرى بر فراق تو .

در راه تو سرگردان گشته ‏ام دستم را بگیر ***  اى آن که راهنماى کسى هستى که سرگردان توست

اگر گویى مثل مشهور است که اگر دل تو با من باشد پس پیش من هستى، اگر چه در یمن باشى پس دیگر جاى اضطراب و عجله نیست. گویم: اگر چه همواره دل همراه تو است، لیکن چشم را از حسن صورتت بهره‏ اى نى، گوش را از لطایف کلامت حظّى نه، اینها بَدل ندارند.

آن کلام دلکش زیباى تو *** و آن تبسم ‏هاى روح افزاى تو

پرسش حالم نمودن یک به یک *** آن نواى البشاره کنت لک

الحاصل، به همین حال نشسته، منتظر قدوم میمنت لزوم آن جان جهان را دارم.

شبان تیره امیدم به صبح روى تو باشد *** و قد تُفتّشُ عین الحیوة فى الظّلمات

زیرا که:

نه پنج روزه عمر است عشق روى تو ما را *** وجدت رایحة الوُّد ان شَهمت رُفاتى