ترک کرامات
حضرت علاّمه طهرانی قدّساللـهنفسهالزّکیّة کرارا مىفرمودند:
مسیر أهل توحید و عرفان با مسیرهاى دیگر از قبیل أهل کشف و کرامات متفاوت است. راه خدا، راه تهذیب و فناست و با راهى که بعضى دراویش و دیگران پیش گرفته و نفس را تقویت نموده و فربه مىکنند، در دو قطب مخالف قرار دارند. ریاضتها و مجاهدتهاى آنها براى پروارکردن نفس و افزودن به قواى آن است، أمّا أهل توحید نفس را در زیر سنگهاى ریاضت و مجاهده آسیا کرده و لِه مىنمایند و مُعترف به عجز و نیستى خود مىگردند.
از این رو در مدّت حیات ایشان أبدا دیده نشد که با أفرادى که در مسیرتقویت نفس بوده و گمشده خود را غیرتوحید حضرت پروردگار مىدانستند، اگرچه انسانهاى خوب، أهل تهجّد و زهد و ایثار بودند، حشر و نشرى داشته باشند. و مىفرمودند: راه ما جداست!
غیر توحید، هرچه باشد فاقد ارزش است
در سلوک راه خدا، انسان باید تنها داغ و نشان توحید حضرت حقّ را بر دل داشته باشد و شعار او در طریق وصال این باشد که:
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنّا | حلوا به کسى ده که محبّت نچشیده |
و لذا ایشان مىفرمودند: اکتفا و قناعت به غیر از مقام فنا و لقاء خدا، خسرانى عظیماست، چه اینکه غیر از توحید، هرچه باشد فاقد ارزش و همه از حظوظات نفس است.
و نیز مىفرمودند: مبادا فریفته کسانى شوید که طىّالأرض و کیمیا دارند یا مریض شفا مىدهند و إخبار از مغیّبات دارند؛ اینها همه از آثار تقویت نفس است. عیار أفراد را باید با توحید و رضا و تسلیم در برابر حضرت پروردگار محک زد تا سره از ناسره مشخّص گردد.
کسى به خدمت ایشان آمده بود و مىگفت: فلان مریض را شفا دادم! ایشان فرمودند: اگر خودت نیز مریض شوى، مىتوانى خودت را هم شفا بدهى؟ گفت: نه! والد معظّم فرمودند: گیر کار اینجاست که شما در عالم نفس گرفتارید و إلّا برایتان فرقى نمىکرد که خود را شفا بدهید یا دیگرى را. انسان موحّد اگر مریض شود و بخواهد، به یک حبّه قند سوره حمد را مىخواند و خود را شفا مىدهد!
اهل توحید افعال خود را به خدا نسبت مىدهند نه به خود
روزى در خدمتشان به بازدید یکى از رفقاى سابق سلوکى ایشان رفتیم و این آخرین ملاقات والد معظّم با آن رفیق بود. در منزل این آقا که مردى صاحب نَفَس و ریاضتکشیده و رنجدیده بود، صحبتهاى زیادى شد و دائما با آب و تاب برایمان تعریف میکرد: فلان مریض را شفا دادم! با یک حبّه قند که برآن دعا خوانده بودم، مشکل فلان شخص را حلّ کردم! و چه و چه!
وقتى بیرون آمدیم، علاّمه والد به حقیر فرمودند: ایشان فقط مىگفت: من چنین کردم من چنان کردم، و یک کلام از خدا بر زبان ایشان جارى نشد. باید همه این امور را به خدا نسبت داد. این خداست که شفا مىدهد؛ اگر با حمدى که انسان قرائت کرد مریض شفا یافت، به عنایت و قدرت خداست و بس؛ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللَهِ.
و نیز مىفرمودند: أهل توحید، أفعال خود را به خدا نسبت مىدهند و اگر کسى به خود نسبت داد، إنّا کشف مىشود که در راه متوقّف شده و از توحید تنزّل کرده و مبتلاى به شرک شده است! در راه توحید من و ما وجود ندارد؛
زیرا التَّوحیدُ إسقاطُ الإضافات؛ یعنى این اضافهها و نسبتهاى به خود و نفس را در توحید باید دور ریخت و فقط به خدا نسبت داد.
اشعارى از مثنوى در ترک انتساب افعال به خویش
نردبان خلق این ما و من است | عاقبت زین نردبان افتادن است | |
هر که بالاتر رود أبلهتر است | کاستخوان او بتر خواهد شکست | |
این فروعاست و اصولش آن بود | که ترفّع شرکت یزدان بود | |
چون نمردى و نگشتى زنده زو | یاغیى باشى به شرکت ملک جو | |
چو بدو زنده شدى آن خود وىاست | وحدت محض است آن شرکت کىاست؟ | |
شرح این در آینه أعمال جو | که نیابى فهم این از گفتوگو |
جدّ مادرى ما آشنائى داشتند به نام آقا شیخعبداللـه پیاده، شیخى نورانى و وارسته، تارک دنیا و همیشه در حال توجّه و ذکر بود. قبائى کوتاه از کرباس با عبائى نازک مىپوشید و عمامهاى کوچک بر سر داشت. و با استاد ما حضرت آیتاللـه حاج شیخمرتضى حائرى رحمةاللـهعلیه رفیق بودند و گاهى هنگام درس نزد ایشان مىآمد و ایشان نیز بسیار احترام مىنمودند.
حکایاتى از شیخ عبداللـه پیاده
جدّ مادرى ما مىگفتند: آقا شیخعبداللـه پیاده، بر أثر عبادت و بندگى به جایى رسیده بود که اگر از طیر هوا تا ماهى دریا اراده میکرد، برایش آماده بود،أمّا از این مقام خود استفاده نمىکرد. همیشه پیاده بودند و حتّى در سفر هم ماشین سوار نمىشدند و مشهور بود که ایشان طىّالأرض دارد. روزى در قم بود، روزى در شیراز و روز دیگر در طهران.
یکى از أرحام مادرى ما تعریف میکرد: براى اینکه مطمئن شوم آقاشیخعبداللـه پیاده، طىّالأرض دارند، ایشان را به منزل دعوت کرده و کف گیوه آقا شیخعبداللـه را با خودکار قرمز خطّى کشیدم، ایشان آن روز به شیراز رفتند و پس از مدّتى که برگشتند کف گیوه ایشان را نگاه کردم. نهتنها آن خط قرمز از بین نرفته بود بلکه کمرنگ هم نشده بود و چون هیچوقت ماشین سوار نمىشدند یقین کردم که آقا شیخعبداللـه با طىّالأرض به اینطرف و آنطرف مىروند.
روزى مرحوم حاج آقا معین مىگفتند: آقا شیخعبداللـه مىگویند: بیست سال زحمت کشیدم تا طلا و خاک برایم یکسان شد! حضرت علاّمه والد فرمودند: ما بدون زحمت، طلا برایمان از خاک نیز کمارزشتر است! و حاج آقا معین از سخن ایشان، بسیار تعجّب کردند.
حضرت علاّمه والد ریاضتهائى کشیدند و ابتلائات و شدائدى را تحمّل نموده و از امتحانات سختى عبور کردند که تصوّر آن جز براى أوحدىّ از أهل معرفت ممکن نیست. أمّا با همه اینها، هدف ایشان صرفا توحید و توجّه و عشق و محبّت به حضرت پروردگار بود و جز براى آن، تلاشى نمىکردند. و وقتى عشق و محبّت پروردگار در دل رسوخ کرد و مجامع قلب سالک را در آتش خود گرفت، دنیا و مافیها بلکه آخرت و عوالم ملکوت، در جنب پروردگار عالم براى او جلوه و ارزشى ندارند تا بخواهد براى تحصیل آنها مجاهده کند و در نتیجه خودبهخود ارزش طلا در نزد وى از خاک نیز کمتر میگردد. مراد ایشان نیز همین بود که ما بدون اینکه ریاضتى را براى این جهت تحمّل کنیم، این آثار برایمان حاصل شده است؛ «چون که صد آمد، نود هم پیش ماست».
قیاس اهل توحید با اهل کشف و کرامات، قیاس معالفارق است
حضرت علاّمه والد قدّسسرّه افرادى همانند آقا شیخعبداللـه پیاده، حاج محمّدعلى فشندى و دیگران را که اهل کشف و کرامات بودند، افرادى صالح، متّقى، مصفّا و بزرگوار مىدانستند و با أمثال این بزرگواران روابط حسنه داشتند، أمّا اُنس و الفت ایشان فقط با کسانى بود که گردوغبار دو عالم را از خود تکانده وخیمه و خرگاهشان را در لامکان زده بودند. و قیاس أمثال حضرت آقاى حدّاد و مقامات ایشان با این بزرگواران قیاس معالفارق است.
مقام حضرت آقاى حدّاد أفاضاللـهعلینامنبرکاتتربته، مقام: لى مَعَ اللَهِ حالاتٌ لایَسَعُنى مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَ لا نَبىٌّ مُرْسَلٌ است که از هر تعیّن و اسم و رسمى خارج مىباشد.
مرحوم آقاى حاج محمّدحسن بیاتى رحمةاللـهعلیه مىگفتند: شبى در منزلى در خدمت حضرت آقاى أنصارى همدانى رحمةاللـهعلیه دعوت داشتیم. شیخى را آنجا دیدیم بسیار نورانى، گونههایش مانند دو حقّه نور مىدرخشید. قبل از اینکه حضرت آقاى أنصارى تشریف بیاورند، سر صحبت را با ایشان باز کردیم و معلوم شد که تارکدنیا است و مطلقا حیوانى نمىخورد و نیز صاحب طىّالأرض است. مىگفت: هرجا اراده کنم مىروم؛ اگر بخواهم مکّه باشم، مکّهام و اگر بخواهم مدینه باشم در مدینهام، و این را براى خود بسیار مهمّ مىدید.
تا اینکه آقاى انصارى تشریف آوردند و ابّهت ایشان که خاصّ أولیاء إلهى و حاملان نور توحید حضرت پروردگار است، آن شیخ را مجذوب آقاى أنصارى کرد، رو کرد به ایشان و با احترام عرض کرد: آقا! من طىّالأرض دارم و مىخواهم آن را به شما بدهم! آقاى أنصارى فرمودند: ما نیازى به این چیزها نداریم! آن شیخ یکباره تکانى خورد و گفت: آقا! این طىّالأرض را تا به حال به کسى ندادهام و به هر کسى بگویم، با جان و دل بدون تأمّل قبول میکند. چرا شما آن را نمىپذیرید؟ آقاى أنصارى فرمودند: ما بالاتر از اینها را داریم! آن شیخ از علوّ همّت و کلمات آقاى أنصارى در حیرت و تعجّب فرو رفت. حضرت آقاى أنصارى شروع به صحبت با ایشان کردند و این شیخ چنان شیفته ایشان گشته بود که تا آخر مجلس، دو زانو و با کمال أدب نشسته و محو ایشانشده بود!
ارادت آیتاللـه میرجهانى به مرحوم علاّمه (رهما)
مرحوم آیتاللـه میرجهانى رحمةاللـهعلیه از علماى أصیل و حقیقتدار بودند و به حضرت علاّمه آیتاللـه والد، محبّت و ارادت وافرى داشتند و خدمت ایشان مىگفتند: من مىدانم شما از أصحاب امام زمان علیهالسّلام هستید. منبرهاى خوب و مفیدى داشتند و علاّمه والد نیز ایشان را به مسجد قائم دعوت مىکردند. آن زمان محاسن ایشان سفید بود، بااینحال، شاید تا حدود بیست سال بعد از آن نیز منبر رفته و مردم را موعظه مىکردند. مرحوم آقاى میرجهانى در علوم غریبه مسلّط و نیز صاحب علم کیمیا بودند.
روزى خدمت حضرت علاّمه والد رسیدند و گفتند: من کیمیا دارم و آن را به فرزندم آموختهام و او هم ظرفى مسى را با کیمیا طلا کردهاست! و ساواک فهمیده و مىپندارد که پسرم گنجى یافته است و دربهدر به دنبال او هستند و فرزندم در حال فرار و اختفاء است، اکنون دست به دامان شما شدهام تا دعا کنید تا او از این گرفتارى خلاص شود.
حضرت علاّمه والد فرمودند: باشد دعا مىکنم أمّا مشروط بر اینکه، دیگر دنبال این کارها نرود. آقاى میرجهانى گفتند: چشم. و بعد از دعاى والد معظّم، مشکل ایشان حلّ شد و ساواک از تعقیب او منصرف گردید.
مرحوم علاّمه علم کیمیا را از آیتاللـه میرجهانى (رهما) قبول نکردند
در همین مجلس و پس از این گفتگوها، مرحوم میرجهانى خدمت حضرت علاّمه والد گفتند: مىخواهم این علم کیمیا را به شما بدهم! ایشان همان تعبیر حضرت آقاى أنصارى همدانى را به کار بردند و فرمودند: ما به این چیزها نیازى نداریم! مرحوم آقاى میرجهانى یکّه خورده و گفتند: آقا! شما چه مىفرمائید؟ سالها زحمت کشیده و خون جگر خوردم و عمر خود را بر سر این گذاشتم تا علم کیمیا را به دست آورم و جز به فرزندم، آن را به أحدى ندادهام! اکنون که مىخواهم حاصل عمرم را به شما بدهم، قبول نمىکنید؟ علاّمه والدفرمودند: ما بالاتر از اینها را داریم!
تا مهر تو دیدیم ز ذرّات گذشتیم | از جمله صفات از پى آن ذات گذشتیم | |
چون جمله جهان مظهر آیات وجودند | اندر طلب از مظهر آیات گذشتیم | |
با ما سخن از کشف و کرامات نگویید | چون ما ز سَر کشف و کرامات گذشتیم | |
بسیار ز أحوال و مقامات مَلافید | با ما که ز أحوال و مقامات گذشتیم | |
از خانقه و صومعه و زاویه رستیم | ز اوراد رهیدیم و ز اوقات گذشتیم | |
وز مدرسه و درس و مقامات برستیم | وز شبهه و تشکیک و سؤالات گذشتیم | |
وز کعبه و بتخانه و زنّار و چلیپا | وز میکده و کوى خرابات گذشتیم | |
در خلوت تاریک، ریاضات کشیدم | در واقعه از سبع سماوات گذشتیم | |
دیدیم که اینها، همگى خواب و خیال است | مردانه از این خواب و خیالات گذشتیم | |
اى شیخ اگر جمله کمالات تو اینست | خوشباش کزین جمله کمالات گذشتیم | |
اینها به حقیقت، همه آفات طریقند | المنّة للّه که از آفات گذشتیم | |
ما از پى نورى که بود مشرق انوار | از مغربى و کوکب مشکوة گذشتیم |
تعلّق خاطر به کشف و کرامات نشان از همّت پائین است
حضرت علاّمه والد مىفرمودند: تعلّق خاطر به کشف و کرامات نشان مىدهد که سالک، هنوز به مقام «صِبغة اللهى» نرسیده است. زیرا رنگ خدا، بىرنگى است و سالک باید در خم توحید، رنگ تعلّق را از خود بشوید تا صِبْغَةَ اللَهِ شود؛ صِبْغَةَ اللَهِ وَ مَنْ أحْسَنُ مِنَ اللَهِ صِبْغَةً.
خواجه حافظ علیهالرّحمة که حقًّا لسان الغیب است در این بیت به همین آیه شریفه تلمیح دارد:
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود | ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است |
رنگ خدایى وقتى به دست مىآید که انسان از هر تعلّقى مادون ذات قطع نظر کند و لذا سالک عاقل، باید هدف خود را توحید حضرت پروردگار قرار دهد و براى آن تلاش کند. کسىکه دست به مجاهده و ریاضت مىزند به آنچه در نیّت دارد مىرسد؛ اگر طالب خدا باشد، از جانب خدا بخلى نیست، به لقاء او مشرّف مىشود و اگر طالب کرامات باشد، به او کرامات مىدهند.
تو و طوبى و ما و قامت یار | فکر هر کس به قدر همّت اوست |
حکایت درویشى که از امیرالمؤمنین علیهالسّلام کیمیا گرفت
ایشان در این خصوص واقعهاى را از استادشان مرحوم حضرت آیتاللـه شیخ عبّاس قوچانى قدّسسرّه نقل مىکردند و حاصل اینکه: حضرت آقاى قوچانى مىفرمودند: یکى از رفقاى ما که در سنّ طفولیّت همراه با پدر خود به نجفأشرف هجرتکرده و در این بلده طیّبه سکونت گزیده بود، برایم نقل میکردکه در کودکى، روزى برایمان میهمان آمد. پدرم گفت: سینى را بردار و از بازار کمى میوه براى پذیرایى بخر! من هم سینى را برداشتم، رفتم و میوه خریدم. براى مراجعت به منزل از صحن مطهّر حضرت أمیرالمؤمنین علیهالسّلام مىگذشتم. درویشى آنجا بود که یکسال تمام، صبحها تا ظهر و بعد از نماز ظهر تا عصر در مقابل حضرت در صحن مطهّر مىایستاد و یکدست خود را به سوى حضرت دراز میکرد! و در اینمدّت با أحدى تکلّم نمىکرد، و این ریاضت او بود. چشمش به من که در حال عبور از صحن مطهّر بودم افتاد و مرا صدا زد، أوّل گمان کردم که شاید میوهها را دیده و هوس کرده است، و با سینى نزد او رفتم، أمّا او نگاهى به سینى انداخت و انگشت مسبّحه و میانه خود را روى سینى گذاشت و رفت!
من سینى میوه را به منزل آورده و جلوى میهمان گذاشتم، ناگهان میهمان به پدرم گفت: این سینى را مثقالى چند خریدهاید؟ به او گفتم: این چه سؤالى است که مىپرسید باید بپرسید سینى را وُقیّهاى چند خریدهاید؟ او که از جواب من تعجّب کرده بود دوباره گفت: آقا! سینى را مثقالى چند خریدهاید؟ بالجمله چون توجّه کردیم، دیدیم عجب! سینى میوه طلا شدهاست! و معلوم شد آن همه ریاضت درویش براى کیمیا بودهاست و در آن هنگام که نظرش به سینى من افتاد، خواست امتحان کند که آیا حضرت أمیرالمؤمنین علیهالسّلام کیمیا را به او داده است یا نه؟ و چون دید حضرت عطا فرمودهاند، از آنجا رفت.
مىفرمودند: اگر کسى در طلبْ استقامت داشته باشد، هر چه بخواهد آن حضرت به او عطا مىنمایند. آن درویش کیمیا مىخواست و استقامت ورزید و حضرت به او عطا فرمودند و اگر انسان طالب لقاء خدا باشد و در طلب ثابت قدم باشد، بالأخره از او دستگیرى مىکنند و به مقصود مىرسد.
مکاشفات و کرامات دلالت بر کمال سالک یا عدم آن ندارد
در مباحث سابق نیز اشاره شد که حضرت علاّمه والد قدّسسرّهالشّریف مىفرمودند: مقامات و مکاشفات و کرامات، اثباتا و نفیا دلالت بر کمال سالک و عدم آن ندارند، بلکه اقتضاى شاکله و نوع نفوس است که برخى زیاد خواب مىبینند و برخى کم، براى بعضى باب مکاشفه باز است و براى بعضى بسته. و چهبسا وجود این امور سدّ راه تعالى و رشد سالک شود و عطش طلب او را براى تحصیل توحید حضرت پروردگار فرو نشانده و به همین امور خسیسه قانع شود، یا کثرت این خوابهاى صادق و مکاشفات، سالک را مبتلاى به عُجب و خودبینى کرده و او را در ورطه هلاکت بیندازد و لذا سالکانى که سلوک آنان ساده و عارى از این خوارق عادات است، کمخطرتر و بهتر به مقصود مىرسند.
سالکى که مقصد خود را عالم توحید میداند، زندگى او در دنیا به اقتضاى همین عالم، عادى و بر اساس سنّت و أسباب إلهى باید باشد. روزى حضرت علاّمه والد به یکى از شاگردان که قدرت تصرّف براى او حاصل شده بود و از خود إظهار کرامات میکرد، فرمودند: خداوند وقتى شمشیرى برّان به کسى مىدهد نباید او همینطور از آن استفاده کند، بلکه باید آن را در نیام داشته تا در وقت ضرورت، آن هم به إذن حضرت پروردگار، بیرون کشد. سالکى که روح تسلیم در برابر استاد بر او حاکماست و صاحب این اموراست، نه فقط به آن تعلّق خاطر نداشته و از آن استفاده نمىکند بلکه راه تصرّف را براى استاد خود باز میکند تا در صورت مصلحت، استاد قدرت این کشف و کرامات را از او بگیرد! و در عوض آن سالک را به مراتب بالاترى سوق داده و کمالات بهترى نصیب او شود.
حکایت مرحوم قاضى و میرزا ابراهیم عرب
علاّمه والد قدّسسرّه در این زمینه حکایت بسیار نافعى را نقل مىفرمودند که چون در جُنگ خطّى خود نیز آوردهاند، در اینجا به عین الفاظ ایشان نقل مىشود:
مرحوم حاج شیخ قوچانى قدّساللـهسرّه أیضا فرمودند: یکى از کسانى که خدمت مرحوم قاضى رسید و از ایشان دستور مىگرفت و جزء تلامیذ وى محسوب مىشد، آقا میرزا إبراهیم عرب است، که پس از سالیان دراز ریاضتهاى سخت، به مطلوب أصلى نرسیده و براى وصول به کمال خدمت ایشان رسید.
وى ساکن کاظمین بود و شغلش مردهشوئى بود، و گویا خودش این شغل را انتخاب نموده بود که از جهت ریاضت نفس أثرى قوى در نفس او داشته باشد.
چون خدمت مرحوم قاضى رسید، گفت: من از شما تقاضا دارم که هر دستورى دارید به من بدهید، ولى من در میان شاگردان شما نباشم، چون شاگردان شما تنبل هستند، مرا هم تنبل مىکنند.
این تشرّف و گفتگوى او با مرحوم قاضى در حالى بود که مرحوم قاضى از کنار شطّ (شطّ فرات) از کوفه به سوى مسجد سهله مىرفتند و تقریبا تا نزدیک مسجد سهله سخنشان طول کشید. مرحوم قاضى از او پرسیدند: آیا زن دارى؟! گفت: نه؛ ولیکن مادرى و خواهرى دارم! مرحوم قاضى به او فرمودند: روزىِ آنها را از کدام راه بهدستمىآورى؟!
(در اینجا که نمىتوانست این سرّ را نزد مربّى و معلّم و بزرگمردى که مىخواهد از او دستور بگیرد، انکار کند، از روى ناچارى و ضرورت) گفت: من بههر چه میل کنم، فورا برایم حاضر مىشود، مثلاً اگر از شطّ، ماهى بخواهم فورا ماهى خودش را از شطّ بیرون مىافکند، اینطور، و با دست خود اشاره به شطّ نموده، فورا یکماهى خودش را از درون آب به روى خاک پرتاب کرد.
مرحوم قاضى به او فرمود: اینک یکماهى بیرون بینداز. دیگر هرچه اراده کرد نتوانست. مرحوم قاضى به او فرمود: باید دنبال کسب بروى و از این طریق تهیّه روزى نمائى. او تمام دستورات لازم را گرفت و به کاظمین مراجعت کرد وبه شغل الکتریکى و سیمکشى پرداخت و از این راه امرار معاش میکرد و حالات توحیدى او بسیار قوىّ و شایان تمجید شد، بطورىکه در نزد شاگردان مرحوم قاضى به قدرت فهم و عظمت فکر و صحّت سلوک، و واردات عرفانیّه و نفحات قدسیّه ربّانیّه معروف و مشهور گردید.
تا سرانجام پس از رحلت مرحوم قاضى، در أثر اتّصال بدنش به تیّار کهرباى شهر، در حال چراغانى شب عیدى که در کاظمین بدان مشغول بود، از دنیا رحلت و به سراى باقى روحش پرواز نمود. رحمةاللـهعلیهرحمةًواسعةً.
علاّمه والد توضیحاً در ادامه مطلب فوق مىفرمایند: مرحوم میرزا ابراهیم عرب در میان همه شاگردان مرحوم قاضى به اراده متین و سیروسلوک راستین مشهور بود، ولى چون در کاظمین سکونت داشت، حقیر را شرف ملاقاتش حاصل نشد تا در همان سالهایى که براى تحصیل به نجف اشرف مشرّف بودم در اثر حادثه گرفتن برق از دنیا رفت.
مرحوم مبرور حاج جعفرآقاى مجتهدى رضواناللـهعلیه مردى بودند بزرگوار، شریف، أهل ولاء و بسیار ریاضتکشیده و با مرحوم حضرت آیتاللـه آقاسیّدعبدالکریم کشمیرى رحمةاللـهعلیه مأنوس و مألوف بودند.
مرحوم آیتاللـه کشمیرى بسیار به حقیر إظهار لطف و محبّت مىنمودند و بنده نیز که به ایشان علاقهمند بوده و از ارتباطشان با آقاى مجتهدى خبر داشتم، مشتاقانه مترصّد فرصتى بودم تا از طریق آقاى کشمیرى، آقاى مجتهدى را زیارت کنم!
فرمایش مرحوم علاّمه (ره) درباره مرحوم حاج جعفر مجتهدى (ره)
تا اینکه روزى حضرت علاّمه والد قدّسسرّه براى زیارت کریمه اهلبیت حضرت معصومه سلاماللـهعلیها و سرکشى از ما و دروسمان به قم مشرّف شده و به حجره ما تشریف آوردند. ایشان بىهیچ مقدّمهاى شروع کردند به بیان اوصاف ظاهرى مرحوم مجتهدى و فرمودند: «مردى با محاسن و لباس بلند به نام آقاى حاج جعفرآقاى مجتهدى هستند که صوت داودى دارند و سابقا از آواز ایشان شیشه پنجرهها مىشکست و کراماتى از قبیل شفاى مریضان و غیرذلک دارند. آقاى مصطفوى کتابفروش در قم که از ارادتمندان به ایشاناست به بیمارى صعبالعلاجى مبتلا مىشوند و از آن رنج مىبرند، روزى که آقاى مجتهدى از مقابل کتابفروشى ایشان عبور میکند، با دست اشاره کرده و آقاى مصطفوى را صدا زده و از سر تا پاى ایشان را دست مىکشند و مىگویند: خوبِ خوب مىشوى! و فىالحال سلامتى به آقاى مصطفوى برمیگردد، ولى آقاى مجتهدى استقلال دارند!»
و دیگر چیزى نفرمودند و این کلام آخر ایشان مانند آب سردى، آتش اشتیاق زیارت آقاى مجتهدى را در دل ما خاموش کرد و دیگر نیز موفّق به دیدار ایشان نشدیم.
توضیح اینکه: چون صیت شهرت و آوازه حضرت آقاى حدّاد نجفأشرف و کربلاى معلّى را گرفت، راه منزل ایشان را براى بزرگان و کسانىکه به مسائل عرفانى علاقهمند بودند باز کرد؛ از قبیل مرحوم آیتاللـه کشمیرى، مرحوم آیتاللـه حاج سیّدمصطفى خمینى و دیگران که مىآمدند و مسائل و مشکلات عرفانى خود را طرح مىکردند و از حضرت آقاى حدّاد جواب مىگرفتند.
مرحوم آقاى مجتهدى نیز که خود صاحب کرامات بودند، از این قافله مستثنى نبودند. روزى ایشان با مرحوم آیتاللـه کشمیرى خدمت حضرت آقاى حدّاد مىرسند، حضرت آقاى حدّاد به آقاى مجتهدى رو مىکنند و مىفرمایند: «مراتب عالىترى نیز هست! آیا حاضر مىشوید این کمالاتتان را از شما بگیرم وبهتر از آن را به شما بدهم؟» آقاى مجتهدى مىگویند: «آقا! اینها را با توسّل به أمیرالمؤمنین علیهالسّلام به دست آوردهام!» و با این کلام از پیشنهاد کریمانه و این تجارت مربحه، سرباز مىزنند.
و لذا حضرت علاّمه والد چون مسبوق به این جریان بودند، فرمودند: ایشان استقلال دارند! و این کلام حضرت علاّمه والد شاهکلیدى است براى سالکان و مشتاقان عالم معنى؛ زیرا اگر سالک در حجر تربیت استاد کامل قرار بگیرد، استاد این بصیرت را به او مىدهد که کمال و استغناى حقیقى را تنها توحید حضرت پروردگار براى او به ارمغان مىآورد.
دو بینى و استقلال، بزرگترین آفت سیر انسان
و این شاگرد که در پرتو نور توحید استادش سیر میکند و إراده و اختیار خود را عزل کرده است، اگر این دست کمالات را هم از او بگیرند، خللى در او به وجود نمىآید؛ چه اینکه «الشّاةُ المَذبوحَةُ لا یولِمُها سَلخٌ.»
به خلاف کسىکه دست در دست استاد کامل ندارد، او گرچه از بسیارى عقبات عبور نموده و از تعلّقات فراوانى دل کنده لیکن بازهم دلخوش به کمالات صورى و عارضى است و لذا ازدستدادن این کرامات براى او سخت و گران است؛ چه اینکه خود را بدون اینها فقیر و مفلس مىبیند و چون گرفتار پندار وجود مجازى خود مىباشد، دوبینى و استقلال که بزرگترین آفت است او را رها نمىکند.
مرحوم آقاى مجتهدى و أمثال این بزرگواران، أصلاً قادر بر تصوّر افقى که حضرت آقاى حدّاد در آن سیر مىکردند، نبودند؛ زیرا ایشان تنها بر عالمى که در آن هستند و مادون آن، وقوف و اطّلاع دارند و از عوالم بالاتر چیزى نمىدانند و تمام أخبار آنها از همان عوالم زیردست است و لذا بر همین امور قناعت کرده و از دادن دست إرادت به انسان کامل پرهیز مىکنند و در ملاقات با أمثال حضرت آقاى حدّاد نمىتوانند بر مقامات بلند ایشان وقوف پیدا کنند! و به خاطر همینعدم کمال، در تربیت شاگردان و برخورد با مردم، دست به کارهاى غریبى مىزنند و أذکار و عباداتى را به شاگردان خود ارائه مىدهند که به سیره کاملان از أولیاء إلهى مشابهت ندارد. و سرّ این تفاوت آنستکه انسانهاى کامل از عالم نفس خارج گردیده و در عالم توحید متمکّن شدهاند.
نمونههائى از کارهاى غریب مرحوم حاج جعفر مجتهدى (ره)
یکى از ارادتمندان آقاى مجتهدى مىگفت: روزى به همراه طبیبى از شاگردان ایشان، خدمتشان رسیدیم و آقاى مجتهدى ذکرى را که مشتمل بر لفظ شریف «هو» بود، دادند و گفتند: حاضرید این ذکر را هفتصد تا هزار مرتبه بگویید؟ من قبول نکردم أمّا آن دکتر همراه پذیرفت و بر أثر گفتن آن ذکر، دهانش کج شد بهطورىکه به حالت أوّل بر نمىگشت! فرداى آن روز آقاى مجتهدى ایشان را دیدند و گفتند: آن ذکر را گفتید؟ آقاى دکتر جواب داد: بله! و آقاى مجتهدى سیلى محکمى به او زدند که دهانش به جاى خود برگشت و خوبشد!
و نیز مرحوم آیتاللـه آقاسیّدعبدالکریم کشمیرى مىفرمودند: روزى کسى در حرم امام رضا علیهالسّلام روبهروى پنجره فولاد ایستاده بود و از حضرت برآوردهشدن حاجت خود را مىخواست. آقاى مجتهدى به او میگوید: این حاجت به مصلحت شما نیست و إمام رضا علیهالسّلام آن را برآورده نمىکند. اما این شخص اعتنا نمىکند و در طلب حاجت خود به درگاه امام رضا علیهالسّلام إلحاح و پافشارى میکند. آقاى مجتهدى باز مىگویند: این حاجت صلاح شما نیست و حضرت هم برآورده نمىکند. این شخص که نمىتواند حرمان خود را تحمّل کند از کوره در مىرود و به حضرت امام رضا علیهالسّلام ـ العیاذ باللـه ـ جسارت کرده و پشت به حرم خارج مىشود! آقاى مجتهدى از این کار او سخت عصبانى مىشود و او را دنبال میکند تا از حرم بیرون مىرود و همین که مىخواهد سوار ماشین بنزش بشود، به ماشین او فوتى میکند و ماشینناگهان آتش مىگیرد و مىسوزد!
سالک إلى اللـه، به مادون معرفت ذات خداوند قناعت نمىکند
آرى، سالک إلى اللـه همیشه طالب لقاء خود خداوند و فرو رفتن در بحر أحدیّت او است و به مادون معرفت ذات قناعت نمىکند و زمزمه او چنین است:
رَبِّ أَدْخِلنِى فى لُجَّةِ بَحْرِ أَحَدِیَّتِکَ وَ طَمْطامِ یَمِّ وَحْدانِیَّتِکَ وَ قَوِّنى بِقُوَّةِ سَطْوَةِ سُلطانِ فَرْدانِیَّتِکَ حَتَّى أَخرُجَ إلى فَضآءِ سَعَةِ رَحْمَتِکَ، وَ فى وَجْهِى لَمَعاتُ بَرْقِ الْقُربِ مِن ءَاثارِ حِمایَتِکَ، مَهیبًا بِهَیْبَتِکَ عَزیزًا بِعِنایَتِکَ مُتَجَلِّلاً مُکَرَّمًا بِتَعلیمِکَ وَ تَزْکیَتِکَ، وَأَلبِسْنِى خِلَعَ العِزَّةِ وَ الْقَبولِ وَ سَهِّلْ لى مَناهِجَ الوُصْلَةِ وَ الوُصولِ وَ تَوِّجْنى بِتاجِ الکَرامَةِ وَالوَقارِ وَ أَلِّفْ بَینِى وَ بَینَ أَحِبّآئِکَ فى دارِ الدُّنیا وَ دارِ الْقَرارِ.
«پروردگارا! مرا در میان أمواج متلاطم و خروشان بحر أحدیّت خود و در وسط دریاى وحدانیّتت فروبر، و با قوّت سلطنت یکتائىات قدرتم ده تا از سیاهى و تنگى عالم کثرت رهیده و به آسمان وسیع رحمتت بال گشایم! در حالیکه از آثار حمایتت سیمایم آینهوار فروغ آفتاب قرب تو باشد و در سایه هیبت تو با هیبت و در پرتو عنایتت عزیز و باشکوه باشم؛ و به واسطه اینکه تو مرا آموختى و لوح دلم را صیقل زدى جلال و کرامت یافته باشم.
خلعتهاى عزّت و قبول را بر من بپوشان و راههاى پیوند و وصالت را برایم
هموار گردان و تاج کرامت و بزرگى را بر سرم بگذار! و بین من و دوستانت در
دنیا و آخرت انس و الفت انداز.»
نویسنده: آیت الله حاج سید محمد صادق حسینی طهرانی